انسان
زمانی بالغ می شود که به جای اینکه محتاج عشق باشد، خود شروع به عشق ورزیدن کند ،
لبریز از عشق باشد ، آن را با دیگران تقسیم کند ؛ یعنی در حقیقت شروع به بخشیدن
کند . در حالت اول ، تکیه و تأکید بر «گرفتن» هر چه بیشتر است ؛ در صورتی که در
حالت دوم ، تأکید بر بیشتر «دادن و بخشیدن» ، آن هم
بدون شرط و شروط است . این یعنی پا گذاشتن به مرحلۀ رشد و بلوغ . احتیاج ، ربطی به عشق ندارد
. عشق ، وفور نعمت است ، فراوانی است . عشق یعنی اینکه تو به قدری سرشار از شور
زندگی هستی که نمی دانی با آن چه بکنی و بنابراین شروع به شریک شدن آن با دیگران می
کنی . عشق یعنی اینکه به قدری ترانه در قلب تو جاری است که تو ناخودآگاه آنها را
می خوانی ؛ بدون توجه به اینکه شنونده ای حضور داشته باشدیا خیر .
حال
، یکی از عشق بهره مند می شود ، دیگری آن را از کف می دهد . ولی هشق همیشه به حد
وفور جاری است . رودخانه ها برای تو جاری نمی شوند ؛ آنها چه تو باشی چه نباشی ،
در هر حال در جریان هستند . آنها برای فرو نشاندن تشنگی تو یا آبیاری مزارع جاری
نیستند ؛ آنها فقط جاری هستند . تو می توانی تشنگی ات را با آب آنها فروبنشانی ،
یا اینکه این فرصت را از کف بدهی ، این به خودت بستگی دارد . رودخانه صرفاً برای
تو جاری نیست ، بلکه برای خودش جاری است، و حال بر حسب تصادف ، تو از آب آن برای
مزرعه یا دیگر احتیاجات خویش استفاده می کنی .
وقتی
تو از عشق بی بهره هستی ، از دیگری می خواهی که آن را به تو بدهد ؛ در واقع تو
گدایی می کنی . دیگری نیز متقابلاً از تو عشق می طلبد . حال، دو گدا دست هایشان را
بر روی یکدیگر گشوده اند و هر کدام امیدوار است که دیگری آنچه را که او بدان محتاج
است ، به وی بدهد . طبیعی
است که در نهایت هر دو احساس سرخوردگی خواهند کرد .
یک
انسان نابالغ ، همیشه عاشق انسانی از نوع خود ، یعنی موجود نابالغ دیگری می شود ، زیرا
فقط آنها هستند که زبان یکدیگر را می فهمند . به همین منوال ، یک انسان بالغ نیز
عاشق انسانی بالغ می شود . مشکل اصلی عشق این است که ابتدا انسان
بایستی به کمال معنوی لازم برسد . آنگاه می تواند همدمی صاحب کمال برای خویش بیابد
و افراد نابالغ به هیچ وجه نظرش را جلب نخواهد کرد . مثلاً یک آدم بیست و پنج ساله هیچ گاه
در دام عشق یک بچه دو ساله گرفتار نمی شود .وقتی تو به بلوغ روانی و معنوی رسیده
باشی، هیچگاه گرفتار عشق یک کودک نمی شوی . وقوع چنین چیزی غیر ممکن است ، زیرا
این موضوع در نظر تو کاملاً پوچ جلوه می کند . در حقیقت یک انسان صاحب کمال هیچگاه
گرفتار عشق نمی شود ، بلکه از طریق عشق ، به رهایی و آزادگی نایل می آید . گرفتاری
تنها از آنِ انسانهای نابالغ است ؛ آنها پایشان در دام عشق گیر می کند و گرفتار می
شوند . تا
قبل از عاشق شدن ، آنها خودشان را به زور سرپا نگه می دارند ، ولی وقتی که عاشق
شدند ، دیگر کارشان تمام است و نمی توانند سرپا بایستند ؛ به محض اینکه زن یا مرد
دلخواه خویش را پیدا کنند ، آب از سرشان گذشته است . در واقع آنها همیشه آماده
بوده اند تا در دام بیفتند و اسیر شوند . آنها کمر ایستادن در عشق و انسجام لازم
برای تنها و مستقل بودن را ندارند .
ولی
یک انسان بالغ از چنین انسجامی برخوردار است . وقتی چنین کسی عشق می ورزد ، این
کار را بدون قید و بند انجام می دهد ؛ او صرفاً عشق خویش را می بخشد . وقتی یک
انسان صاحب کمال عشق می ورزد ، از اینکه تو عشق او را قبول کرده ای سپاسگزار خواهد
بود و نه برعکس . او از تو انتظار ندارد که برای عشقی که به تو عطا کرده است ،
متشکر باشی ، به هیچ وجه . او اصلاً احتیاجی به تشکر تو ندارد . در واقع او از تو
برای پذیرش عشقش تشکر می کند .
وقتی
دو انسان بالغ عاشق یکدیگر می شوند ، یکی از بزرگترین تناقضهای زندگی به وقوع می
پیوندد ، یکی از زیباترین پدیده ها صورت واقعی به خود می گیرد : آنها با یکدیگر
هستند ، ولی در عین حال در عظمت تنهایی به سر می برند ؛ آنها به قدری با یکدیگر
عجین می شوند که در حقیقت یکی می شوند . ولی این اتحاد و یکی بودن ، فردیّت و هویت
مستقل آنها را نابود نمی کند ؛ در واقع ، شخصیت و فردیت آنها را اعتلا می دهد .
این دو به یکدیگر کمک می کنند تا بیش از پیش آزاد باشند . در رابطۀ بین آنها دوز و
کلک و تلاش جهت سلطه گری خبری نیست . مگر آدم می تواند بر کسی که عاشقش است سلطه داشته
باشد ؟ وقتی منزل درون خویش را بیابی ، وقتی خود را بشناسی ، آنگاه عشق حقیقی در
وجود تو سربرآورده و رشد می کند . عطر آن در محیط پراکنده می شود و بدینوسیله دیگران
را از عشق خویش بهره مند می کنی .ولی چطور می توانی چیزی به دیگران ببخشی که خود
از آن بی بهره هستی ؟ بنابراین شرط اول و لازم برای بخشیدن ، این است که خود ابتدا
از چیزی که می خواهی ببخشی بهره مند باشی . آدم وقتی می خواهد به کسی هدیه ای بدهد
، باید چیزی داشته باشد . البته آدم این حرف ها را می شنود و می
فهمد ، ولی مشکلی که پدید می آید این است که فهمیدن امری است صرفاً ذهنی و عقلانی
. ولی وقتی این سخنان را با دل و وجود خویش درک کنی و حقیقت و واقعیت آنها را
دریابی ، آنگاه دیگر پرسشی در این مورد برایت پیش نمی آید . آنگاه کلیه روابطی که
منجر به وابستگی شده اند را فراموش می کنی و تمرکز و تلاش خود را متوجه خویشتن می کنی
و در این مسیر ، وجود خویش را پاک و منزه می سازی و آگاهی و هشیاری خویش را افزایش
می دهی . هر چه بیشتر احساس نزدیک شدن به کلیت و تمامیت زندگی در تو رشد کند ، به
همان نسبت متوجه می شوی که عشق به عنوان پدیده ای جنبی نیز رفته رفته در وجودت
ریشه می دواند . این عشق احتیاج به بازگو شدن ، به رسمیت شناخته شدن و گواهی ندارد
. احتیاجی ندارد که کسی بیاید و از طعم آن بره مند شود . شناخت عشق توسط دیگری ،
امری است غیرمترقبه و پیش بینی نشده ، و لازمۀ وجود و بقای عشق نیست . عشق به راه
خودش ادامه می دهد و جریان می یابد . حتی اگر کسی نباشد که طعم آن را تجربه کند ،
آن را بشناسد ، و از برکت وجودش شاد و خرسند شود . عشق در هر حال جاری می شود ، و
تحت تاثیر این جریان است که تو احساس سرور و شعفی عظیم می کنی . این جریان در واقع
انرژی حیات تو است .
فرض
کن در اتقای کاملاً خالی نشسته ای و انرژی تو جریان دارد و فضای اتاق را آکنده از
عشق می سازد . هیچ کس در اتاق نیست ، دیوارها از تو تشکر نخواهند کرد ، هیچکس نیست
که این عشق را بازشناخته و از طعم آن بهره مند شود . ولی این متاسفانه به هیچ وجه
مهم نیست . مهم این است که انرژی او آزاد می شود ، جریان پیدا می کند و تو احساس
شادی و شعف می کنی . یک گل از اینکه رایحه اش توسط باد پراکنده می شود احساس شادی
می کند ؛ حال این جریان باد چیزی راجع به این عطر بداند یا خیر ، فرقی به حال گل
نمی کند .
عشق
شادی است عشق آزادی است
عشق
آغاز آدمیزادی است
«هوشنگ ابتهاج»
منبع
: کتاب " زیرخاکی" / جلد دوم